دل من میگره وقتی اینجوری میشه
ناراحت میشم
غصه میخورم
شاید وقتی بمیرم لبخند بزنی ....
نزدیک است مرگم
اماده خندیدن باش
یا امروز یا فردا
آری همین ۲ روز زندگی...
بخند که من مردم و تو رها شدی از این همه نفرت ..
من زیر خاک ها خوابیدم
تو بخند و شاد باش که نفرینت دامنگیرم شد ...
من رفتنی ام..
ما هم دیگر را دوس نداریم فقط خودمان را دوس داریم چون وقتی ناراحت می شویم از دیگری متنفر می شویم
ما آمده ایم تا برای دلخوشی خود همدیگر را داشته باشیم
ما از هم متنفریم... از همان ابتدا می دانستم
من با هیچ کس خوش نبودم....هیچ کس
دلـت را بتـکان ...
غصه هایت که ریخت، تو هم همه را فراموش کن
دلت را بتکان
اشتباهایت وقتی افتاد روی زمین
بگذار همانجا بماند
فقط از لا به لای اشتباه هایت، یک تجربه را بیرون بکش
قاب کن و بزن به دیوار دلت ...
دلت را محکم تر اگر بتکانی
تمام کینه هایت هم می ریزد
و تمام آن غم های بزرگ
و همه حسرت ها و آرزوهایت ...
باز هم محکم تر از قبل بتکان
تا این بار همه آن عشق های بچه گربه ای هم بیفتد!
حالا آرام تر، آرام تر بتکان
تا خاطره هایت نیفتد
تلخ یا شیرین، چه تفاوت می کند؟
خاطره، خاطره است
باید باشد، باید بماند
کافی ست؟
نه، هنوز دلت خاک دارد
یک تکان دیگر بس است
تکاندی؟
دلت را ببین
چقدر تمیز شد... دلت سبک شد؟
حالا این دل جای "او"ست
دعوتش کن
این دل مال "او"ست...
همه چیز ریخت از دلت، همه چیز افتاد و حالا
و حالا تو ماندی و یک دل
یک دل و یک قاب تجربه
یک قاب تجربه و مشتی خاطره
مشتی خاطره و یک "او"...
خـانه تـکانی دلـت مبـارک