تلنگر

تلنگر مخصوص کسانی است که میان ظاهر و باطنشان یک سال نوری فاصله است

تلنگر

تلنگر مخصوص کسانی است که میان ظاهر و باطنشان یک سال نوری فاصله است

تنها شدم از همیشه بیشتر حتی از لحظه ای که فکر می کردم اوج تنهاییمه  

 

خیلی تنهام .. از اینکه جایی تو زندگیش ندارم دلگیرم ... از اینکه کار میتونه هر لحظه جای من براش پر کنه متعجبم  

 

ولی  مهم نیست  

 

این نیز بگذرد

  

 

دفتری بود که گاهی من و تو
می نوشتیم در آن
از غم و شادی و رویاهامان
از گلایه هایی که ز دنیا داشتیم
من نوشتم از تو:
که اگر با تو قرارم باشد
تا ابد خواب به چشم من بی خواب نخواهد آمد
که اگر دل به دلم بسپاری
و اگر همسفر من گردی
من تو را خواهم برد تا فراسوی خیال
تا بدانجا که تو باشی و من و عشق و خدا!!!
تو نوشتی از من:
من که تنها بودم با تو شاعر گشتم
با تو گریه کردم
با تو خندیدم و رفتم تا عشق
نازنیم ای یار
من نوشتم هر بار
با تو
خوشبخترین انسانم...
ولی افسوس
مدتی هست که دیگر نه قلم دست تو مانده است و نه من!!! 

 

یکنفر در همین نزدیکی ها
چیزی
به وسعت یک زندگی برایت جا گذاشته است ...
خیالت راحت باشد
آرام چشمهایت را ببند
یکنفر برای همه
نگرانی هایت بیدار است
یکنفر که از همه زیبایی های دنیا
تنها تو را باور دارد ...
 

سخنی زیبا از پائلو کوئیلو

انسان‌ها به شیوه هندیان بر سطح زمین راه مى‌روند. با یک سبد در جلو و یک سبد در پشت. در سبد جلو, صفات نیک خود را مى‌گذاریم. در سبد پشتی, عیب‌هاى خود را نگه مى‌داریم. به همین دلیل در طول زندگى چشمانمان فقط صفات نیک خودمان را مى‌بیند و عیوب همسفرى که جلوى ما حرکت مى‌کند. بدین گونه است که درباره خود بهتر از او داورى مى‌کنیم، غافل از آن که نفر پشت سرى ما هم به همین شیوه درباره ما مى‌اندیشد

عزیز من!

« شب عمیق است؛ اما روز از آن هم عمیق تر است. غم عمیق است اما شادی از آن عمیق تر است.»

دیگر به یاد نمی آورم که این سخن را در جوانی در جایی خوانده ام، یا در جوانی، خود آن را در جایی نوشته ام.

اما به هر حال، این سخنی ست که آن را بسیار دوست می دارم. دیروز، نزدیک غروب، باز دیدمت که غمزده بودی و در خود.

من هرگز، ضرورت اندوه را انکار نمی کنم؛ چرا که میدانم هیچ چیز مثل اندوه، روح را تصفیه نمی کند و الماس عاطفه را صیقل نمی دهد؛ اما میدان دادن به آن را هرگز نمی پذیرم؛ چرا که غم حریص است و بیشتر خواه و مرز ناپذیر، طاغی و سرکش و بدلگام.

هر قدر که به غم میدان بدهی، میدان می طلبد، و له می کند ...

هر قدر در برابرش کوتاه بیایی، قد می کشد، سلطه می طلبد، و له می کند ...

غم، عقب نمی نشیند مگر آن که به عقب برانی اش، نمی گریزد مگر آن که بگریزانی اش، آرام نمی گیرد مگر آن که بیرحمانه سرکوبش کنی ...

غم، هرگز از تهاجم خسته نمی شود و هرگز به صلح دوستانه رضایت نمی دهد.

و چون پیش آمد و تمامی روح را گرفت، انسان بیهوده می شود، و بی اعتبار، و نا انسان، و ذلیل غم، و مصلوب بی سبب.

من، مثل تو، می دانم که در جهانی اینگونه دردمند، بی دردی آنکس که می تواند گلیم خود را از دریای اندوه بیرون بکشد و سبکبارانه و شادمانه بر ساحل بنشیند، یک بی دردی دردمنشانه است، و بی غیرتی ست، و بی آبرویی، و اسباب سرافکندگی انسان.

آنگونه شاد بودن، هرگز به معنای خوشبخت بودن نیست، بلکه فقط به معنای نداشتن قدرت تفکر است و احساس و ادراک، و با این همه، گفتم که برای دگرگون کردن جهان این چنین افسرده غمزده، و شفا دادن جهانی این چنین دردمند، طبیب، حق ندارد بر سر بالین بیمار خویش بگرید، و دقایق معدود نشاط را از سال های طولانی حیات بگیرد.

چشم بیماران، به نگاه مادران و طبیبان است.

اگر در اعماق آن، حتی لبخندی محو ببینید، نیروی بالندگی شان چندین برابر می شود.

به صدای خنده ی خالص بچه ها گوش بسپار، و به صدای دردناک گریستنشان، تا بدانی که این، سخن چندان پریشان نیست.

عزیز من!

این بیمار کودک صفت خانه خویش را از یاد مران!

من محتاج آن لحظه های دلنشین لبخندم _ لبخندی در قلب، علیرغم همه چیز...

  برگرفته از چهل نامه ی کوتاه به همسرم نوشته نادر ابراهیمی