چقد از مواجه شدن می ترسم
جدا با این جسارتم می فهمم که هنوز ترسوام فکر مواجه شدن داره عذابم میده چه برسه به اینکه مواجه بشم
دلم میخواست زودتر تعطیلی تموم بشه ولی حالا که وقت رفتنه بازم اخمام رفته تو هم چون اضطراب
چون از این دوری می ترسم
از اینکه هوام عوض بشه می ترسم
می ترسم بزنم زیر همه چیز
هنوز نرفته سر خوردنم شروع شده چه برسه برم
تلقین نمی کنم ولی از رفتن وحشت دارم
کاش هیچ وقت ساعت ۵ نشه
ولی به هر حال باید رفت . دلم برای همه تنگ شده . ولی حتی از نگاه همه می ترسم
من از کی دارم فرار می کنم ؟
از خودم
من از خودمه که دارم فرار می کنه
خودی که منو محبوس کرده
نمیگه چی میخواد
هر روز یک چیز میخواد و گاهی هیچی نمی خواد
شاید من از خودم می ترسم
وقتی که دیگر نبود
من به بودنش نیازمند شدم
وقتی که دیگر رفت
من به انتظار آمدنش نشستم
وقتی که دیگر نمیتوانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتم
وقتی که او تمام کرد
من شروع کردم
وقتی که او تمام شد
من آغاز کردم
چه سخت است تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن است
مثل تنها مردن
دکتر علی شریعتی
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید قفسم برده به جایی دلم شاد کنید
چی باعث میشه آدم اونجوری که می خواد نتونه زندگی کنه
گاهی اونقدر این شهر و کشور و قاره و دنیا واسم تنگ میشه که دلم می خواد مثل یک ماهی توی تنگ خودمو این ور و اونور بزنمو و بشکنم این محدودیت و این قفسو
از دیشب دارم رو این حرف فکر میکنم : نظر دوستی رو راجع به جبر و اختیار پرسیدم گفتش که جبر واسه جسمه و اختیار واسه روح
واقعا تا وقتی که روح تو جسم باشه نمی شه آزاد بود وقتی هم روح تو جسم نباشه مردیم دیگه اختیار میخوام چیکار
نمی دونم رمز و راز این دلتنگی رو این خفگی رو
این زندانو
تو این زندان وقتی عادی باشی زندگی روال خودشو میگذرونه ولی وقتی خسته و دلتنگ بشی بیشتر خسته و دلتنگت میکنه
اگه کسی رو بخوای دوست داشته باشی نتیجش این میشه تا ابد محکوم به ندیدن میشی
و اگر از کسی متنفر بشی تا ابد باید ببینیش
اینا همه ی خفگی نیست . کاش میشد شکست این زندانو کاش می شد پرنده بود و رها میشد از زندان
ولی واقعیت اینه که وقتی پرنده نیستیم فقط پر پرواز نداریم
پس کاش اصلا نمی بودیم و یا اگر هستیم روش بودن رو می دونستیم
به قول شریعتی : خدایا چگونه زیستن را به من بیاموز چگونه مردن را خود خواهم آموخت .