تلنگر

تلنگر مخصوص کسانی است که میان ظاهر و باطنشان یک سال نوری فاصله است

تلنگر

تلنگر مخصوص کسانی است که میان ظاهر و باطنشان یک سال نوری فاصله است

بیا عزیزم بیا
یک تکه هیزم دیگر در آتش بینداز
کمى گوشت و لوبیا بار کن
بعد برو سراغ ا...تومبیل و چرخ هایش را عوض کن
بعد جوراب هایم را بشور
بعد لباس هایم را رفو کن
بعد بیا کنارم بنشین !
و پیپ ام را پر کن
اما نه!
اول پیژامه ام را بیاور
بعد یک قورى چاى دیگر دم کن
همه اینکارها را که کردى
حالا به من بگو:
دردت چیه که مى خواى طلاق بگیرى؟
من با بچه خواهرت بازى نکردم؟
هر شب او را ماشین سوارى نبردم؟
به تو اجازه ندادم ماشینم را بشویى؟
به تو نگفتم که دارى چاق مى شوى؟
چرا نمى فهمى ؟
که همه اینها از نظر یک مرد یعنى عشق؟
حالا بیا و کنارم بنشین
اما نه!
لطفاً قبل از آن لباس هایم را اتو کن
پیژامه ام را بیاور
غذایم را بپز
بعد یک قورى دیگر چاى دم کن
و بعد به من بگو:
دردت چیه که مى خواى طلاق بگیرى؟
لعنت بر هرچه فمینیست!

شل سیلوراستاین

دلبسته ی کفشهایم بودم. کفش هایی که یادگار سال های نو جوانی ام بودند

دلم نمی آمد دورشان بیندازم .هنوز همان ها را می پوشیدم

اما کفش ها تنگ بودند و پایم را می زدند

قدم از قدم اگر بر می داشتم زخمی تازه نصیبم می شد
سعی می کردم کمتر راه بروم زیرا که رفتن دردناک بود



می نشستم و زانوهایم را بغل می گرفتم

و می گفتم:چقدر همه چیز دردناک است

چرا خانه ام کوچک است و شهرم و دنیایم


می نشستم و می گفتم : زندگیم بوی ملالت می دهد و تکرار


.می نشستم و می گفتم:خوشبختی تنها یک دروغ قدیمی است

می نشستم و به خاطر تنگی کفشهایم جایی نمیرفتم

قدم از قدم بر نمیداشتم .. می گفتم و می گفتم

 

......... پارسایی از کنارم رد شد

عجب ! پارسا پا برهنه بود و کفشی بر پا نداشت

مرا که دید لبخندی زد و گفت: خوشبختی دروغ نیست

اما شاید تو خوشبخت نشوی زیرا خوشبختی خطر کردن است

و زیباترین خطر..... از دست دادن

تا تو به این کفش های تنگ آویخته ای ....برایت دنیا کوچک است و زندگی ملال آور

.جرات کن و کفش تازه به پا کن.شجاع باش و باور کن که بزرگتر شده ای

رو به پارسا کردم ، پوزخندی زدم و گفتم

اگر راست می گویی پس خودت چرا کفش تازه به پا نمی کنی تا پا برهنه نباشی؟

پارسا فروتنانه خندید و پاسخ داد :من مسافرم و تاوان هر سفرم کفشی بود

که هر بار که از سفر برگشتم تنگ شده بود و

پس هر بار دانستم که قدری بزرگتر شده ام

 

هزاران جاده را پیمودم و هزارها پای افزار را دور انداختم

تا فهمیدم بزرگ شدن بهایی دارد که باید آن را پرداخت


حالا دیگر هیچ کفشی اندازه ی من نیست


وقتی من به دنیا اومدم پدرم ۳۰ سالش بود یعنی سنش ۳۰ برابر من بود وقتی من ۲ ساله شدم پدرم ۳۲ ساله شد یعنی ۱۶ برابر من وقتی من ۳ ساله شدم پدرم ۳۳ ساله شد یعنی ۱۱ برابر من وقتی من ۵ ساله شدم پدرم ۳۵ ساله شد یعنی ۷ برابر من وقتی من ۱۰ ساله شدم پدرم ۴۰ ساله شد یعنی ۴ برابر من وقتی من ۱۵ ساله شدم پدرم ۴۵ ساله شد یعنی ۳ برابر من وقتی من ۳۰ ساله شدم پدرم ۶۰ ساله شد یعنی ۲ برابر من می ترسم اگه ادامه بدم از پدرم بزرگتر بشم .

دکتر علی شریعتی

من می‌توانم خوب، بد، خائن، وفادار، فرشته‌خو یا شیطان‌ صفت باشم. من می‌توانم تو را دوست داشته یا ازتو متنفر باشم. من می‌توانم سکوت کنم، نادان و یا دانا باشم. چرا که من یک انسانم و این‌ها صفات انسانى است.


تو هم به یاد داشته باش: من نباید چیزى باشم که تو می‌خواهى، من را خودم از خودم ساخته‌ام.


منى که من از خود ساخته‌ام، آمال من است.


تویى که تو از من می‌سازى آرزوهایت و یا کمبودهایت هستند.


لیاقت انسان‌ها کیفیت زندگى را تعیین می‌کند، نه آرزوهایشان.


و من متعهد نیستم که چیزى باشم که تو می‌خواهى.


و تو هم می‌توانى انتخاب کنى که من را می‌خواهى یا نه.


ولى نمی‌توانى انتخاب کنى که از من چه می‌خواهى.


می‌توانى دوستم داشته باشى، همین گونه که هستم و من هم.


می‌توانى از من متنفر باشى بى‌هیچ دلیلى و من هم.


چرا که ما هر دو انسانیم.


این جهان مملو از انسان‌هاست، پس این جهان می‌تواند هر لحظه مالک احساسى جدید باشد.


تو نمی‌توانى برایم به قضاوت بنشینى و حکمی‌صادر کنی و من هم.


قضاوت و صدور حکم بر عهده نیروى ماورایى خداوندگار است.


دوستانم مرا همین گونه پیدا می‌کنند و می‌ستایند.


حسودان از من متنفرند، ولى باز می‌ستایند.


دشمنانم کمر به نابودیم بسته‌اند و همچنان می‌ستایندم.


چرا که من اگر قابل ستایش نباشم نه دوستى خواهم داشت، نه حسودى و نه دشمنى و نه حتی رقیبى.


من قابل ستایشم و تو هم.


یادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتاد.


به خاطر بیاورى که آن‌هایى که هر روز می‌بینى و مراوده می‌کنى.


همه انسان هستند و داراى خصوصیات یک انسان، با نقابى متفاوت، اما همگى جایزالخطا.


نامت را انسانى باهوش بگذار اگر انسان‌ها را از پشت نقاب‌هاى متفاوتشان شناختى و یادت باشد که این‌ها رموز بهتر زیستن هستند.


عاشقش بودم عاشقم نبود وقتی عاشقم شد که دیگه دیر شده بود حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن یکی بود یکی نبود   یکی بود یکی نبود . این داستان زندگی ماست . همیشه همین بوده . یکی بود یکی نبود . در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن . با هم ساختن . برای بودن یکی ، باید دیگری نباشد. هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود ، که یکی بود ،  دیگری هم بود . همه با هم بودند . و ما اسیر این قصه کهن ، برای بودن یکی ، یکی را نیست می کنیم .  از دارایی ، از آبرو ، از هستی . انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست . هیچ کس نمیداند ، جز ما . هیچ کس نمی فهمد جز ما . و آن کس که نمی داند و نمی فهمد ، ارزشی ندارد ، حتی برای زیستن .  و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم .  هنر نبودن دیگری !   
--