تلنگر

تلنگر مخصوص کسانی است که میان ظاهر و باطنشان یک سال نوری فاصله است

تلنگر

تلنگر مخصوص کسانی است که میان ظاهر و باطنشان یک سال نوری فاصله است

من می‌توانم خوب، بد، خائن، وفادار، فرشته‌خو یا شیطان‌ صفت باشم. من می‌توانم تو را دوست داشته یا ازتو متنفر باشم. من می‌توانم سکوت کنم، نادان و یا دانا باشم. چرا که من یک انسانم و این‌ها صفات انسانى است.


تو هم به یاد داشته باش: من نباید چیزى باشم که تو می‌خواهى، من را خودم از خودم ساخته‌ام.


منى که من از خود ساخته‌ام، آمال من است.


تویى که تو از من می‌سازى آرزوهایت و یا کمبودهایت هستند.


لیاقت انسان‌ها کیفیت زندگى را تعیین می‌کند، نه آرزوهایشان.


و من متعهد نیستم که چیزى باشم که تو می‌خواهى.


و تو هم می‌توانى انتخاب کنى که من را می‌خواهى یا نه.


ولى نمی‌توانى انتخاب کنى که از من چه می‌خواهى.


می‌توانى دوستم داشته باشى، همین گونه که هستم و من هم.


می‌توانى از من متنفر باشى بى‌هیچ دلیلى و من هم.


چرا که ما هر دو انسانیم.


این جهان مملو از انسان‌هاست، پس این جهان می‌تواند هر لحظه مالک احساسى جدید باشد.


تو نمی‌توانى برایم به قضاوت بنشینى و حکمی‌صادر کنی و من هم.


قضاوت و صدور حکم بر عهده نیروى ماورایى خداوندگار است.


دوستانم مرا همین گونه پیدا می‌کنند و می‌ستایند.


حسودان از من متنفرند، ولى باز می‌ستایند.


دشمنانم کمر به نابودیم بسته‌اند و همچنان می‌ستایندم.


چرا که من اگر قابل ستایش نباشم نه دوستى خواهم داشت، نه حسودى و نه دشمنى و نه حتی رقیبى.


من قابل ستایشم و تو هم.


یادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتاد.


به خاطر بیاورى که آن‌هایى که هر روز می‌بینى و مراوده می‌کنى.


همه انسان هستند و داراى خصوصیات یک انسان، با نقابى متفاوت، اما همگى جایزالخطا.


نامت را انسانى باهوش بگذار اگر انسان‌ها را از پشت نقاب‌هاى متفاوتشان شناختى و یادت باشد که این‌ها رموز بهتر زیستن هستند.


عاشقش بودم عاشقم نبود وقتی عاشقم شد که دیگه دیر شده بود حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن یکی بود یکی نبود   یکی بود یکی نبود . این داستان زندگی ماست . همیشه همین بوده . یکی بود یکی نبود . در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن . با هم ساختن . برای بودن یکی ، باید دیگری نباشد. هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود ، که یکی بود ،  دیگری هم بود . همه با هم بودند . و ما اسیر این قصه کهن ، برای بودن یکی ، یکی را نیست می کنیم .  از دارایی ، از آبرو ، از هستی . انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست . هیچ کس نمیداند ، جز ما . هیچ کس نمی فهمد جز ما . و آن کس که نمی داند و نمی فهمد ، ارزشی ندارد ، حتی برای زیستن .  و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم .  هنر نبودن دیگری !   
--

عشق مرد از نگاه دکتر شریعتی
 
مرد ها در چار چوب عشق، به وسعت غیر قابل انکاری نامردند! برای اثبات کمال نامردی آنان، تنها همین بس که در مقابل قلب ساده و فریب خورده ی یک زن احساس می کنند مردند.  تا وقتی که قلب زن عاشق نشده، پست تر از یک ولگرد عاجزتر از یک فقیر و گداتر از همه ی گدایان سامره. پوزه بر خاک و دست تمنا به پیشش گدایی میکنند.
اما وقتی که خیالشان از بابت قلب زن راحت شد،  به یک باره یادشان می افتد که خدا مردشان  آفرید و آنگاه کمال مردانگی را در نهایت نامردی جست و جو  میکنند.

 

از بیل گیتس پرسیدن از تو ثروت مند تر هم هست؟ در جواب گفت بله فقط یک نفر پرسیدن کی هست؟ در جواب گفت من سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشه های در حقیقت طراحی ماکروسافت تو ذهنم داشتم پی ریزی میکردم،سالها پیش در فرودگاهی درنیویورک بودم قبل از پرواز چشمم به این نشریه ها و روزنامه ها افتاد از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد،دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خورد

ندارم و اومدم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه من دید گفت این روزنامه مال خودت بخشیدمش به خودت بردار برای خودت گفتم آخه من پول خورد ندارم گفت برای خودت بخشیدمش برای خودت،سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همون فرودگاه و همون سالن پرواز داشتم چشمم به یه مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همون بچه بهم گفت این مجله رو بردار برا خودت ،گفتم پسرجون چند وقت پیش باز من اومدم روزنامه بهم بخشیدی تو هر کسی میاد اینجا دچار این مسئله میشه بهش میبخشی؟!

پسره گفت آره من دلم میخواد ببخشم از سود خودمه که میبخشم گفت به قدری این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من مونده که خدایا این بر مبنای چه احساسی اینا رو میگه گفت زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد و پیدا کنم و جبران گذشته رو بکنم اکیبی رو تشکیل دادم بعد از 19 سال گفتم که برید و در فلان فرودگاه کی روزنامه میفروخت یک ماه و نیم مطالعه کردندمتوجه شدند یک فرد سیاه پوست مسلمانه که الان دربان یک سالن تئاتره خلاصه دعوتش کردن اداره بیل گیتس ازش پرسید من میشناسی گفت بله جناب عالی آقای بیلگیتس معروف که دنیا میشناسدتون سال های پس زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه میفروختی من یه همچین صحنه ای از تو دیدم گفت که طبیعی این حس و حال خودم بود بیل گیتس گفت میدونی چه کارت دارم گفت که میخوام جبران کنم اون محبتی که به من کردی

گفت که به چه صورت؟

بیل گیتس گفت هر چیزی که بخوای بهت میدم (خود بیلگیتس میگه خود این جوونه مرتب میخندید وقتی با من صحبت میکرد) پسره سیاه پوست گفت هر چی بخوام بهم میدی بیل گیتس گفت هرچی که بخوای گفت هر چی بخوام گفت آره هر چی که بخوای بهت میدم

من به 50 کشور افریقایی وام دادم به اندازه تمام اونا به تو میبخشم گفت آقای بیل گیتس نمیتونی جبران کنی

گفتم یعنی چی نمیتونم یا نمیخوام؟

گفت نه تواناییش رو داری اما نمیتونی جبران کنی پرسیدم واسه چی نمیتونم جبران کنم

پسره سیاه پوست گفت که :فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو بخشیدم ولی تو تو اوج داشتنت میخوای به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمیکنه اصلا جبران نمیکنه با این نمیتونی آروم بشی لطف تو ام که از سر ما زیاده

بیلگیتس میگه همواره احساس میکنم ثروت مند تر از من کسی نیست جز این جوان 32 ساله مسلمان سیاه پوستد

سهراب...


مذهب شوخی سنگینی بود 
 که محیط با من کرد
و من سال ها مذهبی ماندم
بی آنکه خدایی داشته باشم