هیچ کس دیگه تلنگرو دوس نداااااااااااااره
چرا کسی بهم سر نمی زنه؟
ای باااااااابااااااااااا بیخیال این هم میشم
امروز یاد یک جمله افتادم
واسه اینکه تو قطار بودم > هوا خوب بود آسمون روشن بود طبیعتم فوق العاده بود ........ این حرفو خیلی بهم می گفتی .. خیلی که یعنی چندبار نمی تونست بیشتر باشه .......
بگذریم که گذشت
.... جمله چی بود؟؟؟؟؟؟/// خدا نه در منه نه در تو بلکه در احساسیه که بین ماست
یادت اومد؟/// فیلم before sunrise رو ؟/؟؟؟؟؟؟؟؟/ مثل یک فیلم همه چی تند تند داره تموم میشه
...............................................
تمام
بیا عزیزم بیا
یک تکه هیزم دیگر در آتش بینداز
کمى گوشت و لوبیا بار کن
بعد برو سراغ ا...تومبیل و چرخ هایش را عوض کن
بعد جوراب هایم را بشور
بعد لباس هایم را رفو کن
بعد بیا کنارم بنشین !
و پیپ ام را پر کن
اما نه!
اول پیژامه ام را بیاور
بعد یک قورى چاى دیگر دم کن
همه اینکارها را که کردى
حالا به من بگو:
دردت چیه که مى خواى طلاق بگیرى؟
من با بچه خواهرت بازى نکردم؟
هر شب او را ماشین سوارى نبردم؟
به تو اجازه ندادم ماشینم را بشویى؟
به تو نگفتم که دارى چاق مى شوى؟
چرا نمى فهمى ؟
که همه اینها از نظر یک مرد یعنى عشق؟
حالا بیا و کنارم بنشین
اما نه!
لطفاً قبل از آن لباس هایم را اتو کن
پیژامه ام را بیاور
غذایم را بپز
بعد یک قورى دیگر چاى دم کن
و بعد به من بگو:
دردت چیه که مى خواى طلاق بگیرى؟
لعنت بر هرچه فمینیست!
شل سیلوراستاین
دلبسته ی کفشهایم بودم. کفش هایی که یادگار سال های نو جوانی ام بودند
دلم نمی آمد دورشان بیندازم .هنوز همان ها را می پوشیدم
اما کفش ها تنگ بودند و پایم را می زدند
قدم از قدم اگر بر می داشتم زخمی تازه
نصیبم می شد
سعی می کردم کمتر راه بروم
زیرا که رفتن دردناک
بود
می نشستم و زانوهایم
را بغل می گرفتم
و می گفتم:چقدر همه چیز دردناک است
چرا خانه ام کوچک است و شهرم و دنیایم
می نشستم و می گفتم
:
زندگیم بوی ملالت می دهد
و
تکرار
.می نشستم و می گفتم:خوشبختی تنها یک دروغ قدیمی است
می نشستم و به خاطر تنگی کفشهایم جایی نمیرفتم
قدم از قدم بر نمیداشتم .. می گفتم و می گفتم
......... پارسایی از کنارم رد شد
عجب ! پارسا پا برهنه بود و کفشی بر پا نداشت
مرا که دید لبخندی زد و گفت: خوشبختی دروغ نیست
اما شاید تو خوشبخت نشوی زیرا خوشبختی خطر کردن است
و زیباترین خطر..... از دست دادن
تا تو به این کفش های تنگ آویخته ای ....برایت دنیا کوچک است و زندگی ملال آور.جرات کن و کفش تازه به پا کن.شجاع باش و باور کن که بزرگتر شده ای
رو به پارسا کردم ، پوزخندی زدم و گفتم
اگر راست می گویی پس خودت چرا کفش تازه به پا نمی کنی تا پا برهنه نباشی؟
پارسا فروتنانه خندید و پاسخ داد :من مسافرم و تاوان هر سفرم کفشی بودکه هر بار که از سفر برگشتم تنگ شده بود و
پس هر بار دانستم که قدری بزرگتر شده ام
هزاران جاده را پیمودم و هزارها پای افزار را دور انداختم
تا فهمیدم بزرگ شدن بهایی دارد که باید آن را پرداخت