خانه ام خانه مردگان است .
خود می بینم ارواح مردگان را که از سمتی به سمت دیگر میدوند
میخواهند خودشان را از من پنهان کنند
من اما نمیترسم
خو گرفته ام با انان ... انان مرا نمیترسانند ..اما من میترسم ..نه از انان ..از زندگان ساکن این خانه
چرا که گویی نمی شنوند ..این همه ابراز عشق و تمنا را ..من اما محبوس در این خانه مانده ام..
دلهره و اشوب تمام وجودم را احاطه کرده ... بی روحی در این خانه موج می زند .. حالا میفهمم که خدا مرا بی تقاص رها نکرده ..
جای من در این جا نبود .
روح من میخواست پرواز کنم .. دل بکند ..فریاد بزند .. بخندد ..قهقهه بزند .. شاید میخواست برقصد .
اگر هم نه ... نمیخواست افسرده شود ... با گوش پاک کنی گوشش را تمیز کند که شاید اوست که صدا ها را نمی شنود .
نمیخواست فقط سهیم باشد در غم دیگران
نمیخواست موظف باشد به کارها.....
میخواست در اغوش کشیده شود ..... افکارم قصیده میگویند امروز
من اما ..... راه فراری نیست ..در این خانه میمرم ...میدانم !!!!! هم نفس ارواح خواهم شد .
سلام دوست خوبم
مطالبی داخل وبلاگت می گذاری خیلی عالی و تحسین بر انگیزه
خانمی به خوبی و نویسندگی شما چرا مطالب شاد ننویسه
ولی در کل وبلاگت واقعا عالیه
راستی اگه دوست داشتی و قبول کردی می تونی بیای و با من یک وبلاگ مشترک بسازیم.
راستی خواهش می کنم که قبول کنی چون همکار بودن با یک خانم مثل شما ، برای من افتخار است.
با تشکر
علی