من خیلی ازت دورم ....... خوشحالم انقد کلنجار رفتم با وجودم که تونستم طاقت بیارم هر روز تصویرت رو نبینم
تصویری که فقط منو یاد دل شکستم میندازه
اومدم بگم دیگه ماه هاست بهت فکر نمی کنم ............
و این فراموشی زیباترین رحمت خداست بر من
کاش ..
خانه ام خانه مردگان است .
خود می بینم ارواح مردگان را که از سمتی به سمت دیگر میدوند
میخواهند خودشان را از من پنهان کنند
من اما نمیترسم
خو گرفته ام با انان ... انان مرا نمیترسانند ..اما من میترسم ..نه از انان ..از زندگان ساکن این خانه
چرا که گویی نمی شنوند ..این همه ابراز عشق و تمنا را ..من اما محبوس در این خانه مانده ام..
دلهره و اشوب تمام وجودم را احاطه کرده ... بی روحی در این خانه موج می زند .. حالا میفهمم که خدا مرا بی تقاص رها نکرده ..
جای من در این جا نبود .
روح من میخواست پرواز کنم .. دل بکند ..فریاد بزند .. بخندد ..قهقهه بزند .. شاید میخواست برقصد .
اگر هم نه ... نمیخواست افسرده شود ... با گوش پاک کنی گوشش را تمیز کند که شاید اوست که صدا ها را نمی شنود .
نمیخواست فقط سهیم باشد در غم دیگران
نمیخواست موظف باشد به کارها.....
میخواست در اغوش کشیده شود ..... افکارم قصیده میگویند امروز
من اما ..... راه فراری نیست ..در این خانه میمرم ...میدانم !!!!! هم نفس ارواح خواهم شد .
همانا سوختم در حسرت عشقی که به سامان نرسید
اما چه سود ..چه سود دل من به سامانش نرسید ...
من اما امروز دلشوره عشق امروز که نشود مثل دیروز .........
من تصمیم دارم به یک روانشناس مراجعه کنم
کاری که میکنم
چیزی که به ان اعتقاد دارم
علاقه ام
هرسه با هم متفاوت است
اینها اشفتگی ام را چندین برابر کرده اند .....