-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 11 اسفندماه سال 1390 10:06
با تو مواجه شدم .این بار هم غمناک شدم چون قبل .... دوریت مرا به آتش کشید هیچ راهی برای با تو بودن ندارم... غم از وجودم سرشار شده ثانیه ام بی تو سخت میگذرد .... چه سخت از این تنفس های بی تو ..... چه طاقت فرسات .....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 اسفندماه سال 1390 08:32
هیچ گاه به این اندازه از دوریت شاد نبودم تو حتی جا نمازم را ودیعه دادی همان بهتر که رفتی ....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 بهمنماه سال 1390 21:06
اگر می بینی همیشه خواهان مرگم بدان این سکوت و سکون است که مرا به ستوه آورده...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 بهمنماه سال 1390 12:04
سرخوشی ام را خراب نکن بگذار تنها بخندم میخواهم به تنهایی ام به غصه هایم به شب های مرده و خموده و بیهوده ام تنهایی بخندم سرخوشی ام را خراب نکن می خواهم تنها بمیرم می خواهم در سکوت بمیرم رهایم کن .....
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 12 بهمنماه سال 1390 10:59
تقدیر گناه من نبود ولی با تمام وجود گناه تقدیر را به دوش خواهم کشید از این تنهایی تنهاتر می شوم به پای خودم نوشتم گناه تقدیر را تو آسوده باش هیچ گناهی نکردی سکوت می کنم تا راحت باشی تا راحتتر و آسوده تر نفرینم کنی من سکوت می کنم شاید تقدیر تو را به معنای سکوتم برساند درکت می کنم منم همچو تو بودم مثل فرزندی که به مادرش...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 10 بهمنماه سال 1390 21:14
دل من میگره وقتی اینجوری میشه ناراحت میشم غصه میخورم شاید وقتی بمیرم لبخند بزنی .... نزدیک است مرگم اماده خندیدن باش یا امروز یا فردا آری همین ۲ روز زندگی... بخند که من مردم و تو رها شدی از این همه نفرت .. من زیر خاک ها خوابیدم تو بخند و شاد باش که نفرینت دامنگیرم شد ... من رفتنی ام..
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 10 بهمنماه سال 1390 21:06
زمستانی سرد کلاغ غذا نداشت تا جوجه هاشو سیر کنه , گوشت بدن خودشو میکند و میداد به جوجه هاش میخوردند. زمستان تمام شد و کلاغ مرد! اما بچه هاش نجات پیدا کردند و گفتند: آخی خوب شد مرد, راحت شدیم از این غذای تکراری! این است واقعیت تلخ روزگار ما
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 بهمنماه سال 1390 09:04
ما هم دیگر را دوس نداریم فقط خودمان را دوس داریم چون وقتی ناراحت می شویم از دیگری متنفر می شویم ما آمده ایم تا برای دلخوشی خود همدیگر را داشته باشیم ما از هم متنفریم... از همان ابتدا می دانستم من با هیچ کس خوش نبودم....هیچ کس
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 بهمنماه سال 1390 08:26
دلـت را بتـکان ... غصه هایت که ریخت، تو هم همه را فراموش کن دلت را بتکان اشتباهایت وقتی افتاد روی زمین بگذار همانجا بماند فقط از لا به لای اشتباه هایت، یک تجربه را بیرون بکش قاب کن و بزن به دیوار دلت ... دلت را محکم تر اگر بتکانی تمام کینه هایت هم می ریزد و تمام آن غم های بزرگ و همه حسرت ها و آرزوهایت ... باز هم محکم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 بهمنماه سال 1390 08:16
دلم برات تنگ شده
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 30 دیماه سال 1390 14:25
به تعظیم مردم این زمانه اعتماد نکن ....... زیرا تعظیم آنان همانند خم شدن دو سر کمان است که هر چه بهم نزدیکتر شوند تیرش کشنده تر است
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 2 دیماه سال 1390 18:12
ه کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم ... خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده. زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه اضطراب نشان داد. آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم، تنهایی سرخرگهایم را مسدود کرده بود ... و آنها دیگر نمی توانستند به قلب...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 21 آبانماه سال 1390 18:42
به زیر سقف این خونه منم مثل تو مهمونم منم مثل تو میدونم تو این خونه این نمیمونم.....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 21 آبانماه سال 1390 18:37
این روزها فهمیده ام هر چه اطرافم شلوغتر می شود بیشتر تنهایم درمیان آشنایان بیگانه ترم سرم از دورترین نقطه قرار می گیرد از همسرم من تنهایم احساس خوبی ندارم از این همه احساس خوب من تنهایم منفورترینم میان کسانی که عاشقانه دوستشان دارم :(
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 آبانماه سال 1390 09:33
هرگاه برخی پستی های اشخاص را نسبت به خودم حس میکنم ، می فهمم ، با اینکه رنج نمی برم و آنها را حتی در دلم می بخشم اما از اینکه فهمیده ام ، خودم را ملامت می کنم.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 آبانماه سال 1390 09:32
خدایا سرنوشت مرا خیر بنویس ، تقدیری مبارک تا هر چه را که تو دیر می خواهی ،زود نخواهم و هر چه را که تو زود می خواهی، دیر نخواهم
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 10 آبانماه سال 1390 16:28
انگار دعام داره مستجاب میشه که الهی ذره ذره آب شم تا تو شاد شی :(
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 6 آبانماه سال 1390 12:49
ای دلم گرفته از این همه زجری که ماهها به من دادی و امروز که می خواهم کمی ارام زندگی کنم باز هم امدی و ادعا می کنی که باید بازهم تاوان پس دهم بگذار کمی ارام باشم
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 مهرماه سال 1390 23:11
وقتی ارزش ها عوض می شوند، عوضی ها با ارزش می شوند!
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 مهرماه سال 1390 10:05
دوست و دوستدارت: خدا امروز صبح که ازخواب بیدارشدی،نگاهت می کردم؛و امیدوار بودم که با من حرف بزنی،حتی برای چند کلمه،نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز درزندگی ات افتاد،از من تشکر کنی !!! اما متوجه شدم که خیلی مشغولی،مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی . وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی... فکر...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 مهرماه سال 1390 21:32
چند سال پیش ، در یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد. مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده...
-
باور ذهنی
یکشنبه 27 شهریورماه سال 1390 18:07
در یک باشگاه بدنسازی پس از اضافه کردن 5 کیلوگرم به رکورد قبلی ورزشکاری از وی خواستند که رکورد جدیدی برای خود ثبت کند. اما او موفق به این کار نشد. پس از او خواستند وزنه ای که 5 کیلوگرم از رکوردش کمتر است را امتحان کند. این دفعه او براحتی وزنه را بلند کرد. این مسئله برای ورزشکار جوان و دوستانش امری کاملا طبیعی به نظر می...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 شهریورماه سال 1390 17:52
وفادارترین زن ها نه موطلایی ها هستند، نه مو خرمایی ها و نه مو مشکی ها بلکه مو خاکستری ها هستند ! چارلی چاپلین
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 شهریورماه سال 1390 10:30
بچه ای نزد شیوانا رفت( در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت ودانایی می دانستند ) و گفت : " مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید." شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن...
-
یک بیت از احمد شاملو
دوشنبه 14 شهریورماه سال 1390 22:34
ای دوست ، این روز ها با هر که دوست می شوم ، احساس می کنم آن قدر دوست بوده ایم که دیگر وقت خیانت است."
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 شهریورماه سال 1390 21:38
روزی شیوانا در جمع شاگردانش درس معرفت می داد. جوانی از راه رسید و شرمسار و سرافکنده از شیوانا خواست تا اجازه دهد در کلاس او شرکت کند شیوانا لبخندی زد و جوان را نزدیک خواند و او را کنار خود نشاند.چند دقیقه ای که گذشت یکی از شاگردان با سابقه شیوانا از جا بلند شد و باصدای بلند طوری که همه بشنوند به سمت جوان تازه از را...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 1 شهریورماه سال 1390 12:42
هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد. آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت. ناگهان صدای...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 31 مردادماه سال 1390 12:45
من زندگی را دوست دارم ولی از زندگی دوباره می ترسم دین را دوست دارم ولی از کشیش ها می ترسم قانون را دوست دارم ولی از پاسبان ها می ترسم عشق را دوست دارم ولی از زن ها می ترسم کودکان را دوست دارم ولی از آئینه می ترسم سلام را دوست دارم ولی از زبانم می ترسم من می ترسم پس هستم این چنین می گذرد روز و روزگار من من روز را دوست...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 29 مردادماه سال 1390 12:59
قبل از این که بخواهی در مورد من و زندگی من قضاوت کنی کفشهای من را بپوش و در راه من قدم بزن . از خیابانها، کوهها و دشت هایی گذر کن که من کردم اشکهایی را بریز که من ریختم دردها و خوشیهای من را تجربه کن ... ...سالهایی را بگذران که من گذراندم روی سنگهایی بلغز که من لغزیدم دوباره و دوباره برپاخیز و مجدداً در همان راه سخت...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 28 مردادماه سال 1390 12:45
عزیز من! خوشبختی، نامه یی نیست که یکروز، نامه رسانی، زنگ در خانه ات را بزند و آن را به دستهای منتظر تو بسپارد. خوشبختی، ساختن عروسک کوچکی ست از یک تکه خمیر نرم شکل پذیر... به همین سادگی، به خدا به همین سادگی؛ اما یادت باشد که جنس آن خمیر باید از عشق و ایمان باشد نه از هیچ چیز دیگر... خوشبختی را در چنان هاله یی از رمز...